مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

بامزی

سه ماه و 7 روزگي (ايام قدر )

به نام خدا شهادت حضرت علي بر همه شيعيان تسليت و انشالله توي اين ايام قدر خدا از گناهان ما بنده هاش بگذره و همه ما رو به راه راست هدايت كنه و كمك كنه تا هميشه بنده خوبي براي خدا باشيم. پسر عزيزم امروز يه اتفاق بد توي زندگي تو و بابايي و ماماني افتاد. اتفاقي كه هيچ وقت از ذهنمون پاك نمي شه. اين چند روز به خاطر مراسمي كه به مناسبت ايام قدر كه توي خونه مادرجون گرفته مي شه من حتي تا سحر بيدارم و نمي تونم بخوابم. بعد از سحر خوابيدم و صبح با صداي زنگ بابايي از خواب بيدار شدم بابا گفت من امروز سركار نمي رم و درجريان باش اگه گوشيم يه وقت خاموش بود نگران نشي. پسرم متاسفانه صبح پدر بزرگت تصادف كرد و فوت كرد و اين بدترين خبري بود كه شنيدم. در...
7 13

كودك من

به نام خدا امروز پسرم زيباترين لبخندش رو نثارم كرد. خداجون شكرت. جاي همسرم خالي و سبز بود. در حالي كه خاله ژاله با مهدي كوچولومون حرف مي زد و بوسش مي كرد و نازش داد پسرم من رو ديد و يهو خنده اش رو شكوند. از خدا مي خواهيم پسرمون هميشه انشالله بخنده و دلش شاد و پراز اميد باشه. الهي آمين.
3 13

پسرم 4 ماهگيت مبارك

به نام خدا ديروز پسرم 3 ماهگيش رو تموم كرد و وارد 4 ماهگي شد. هووووووووووووووووووورا . ايشالله هميشه سلامت باشي عزيزم ديشب يه اتفاق خيلي خوب برام افتاد. براي اولين بار ديدم كه پستونكت رو دستت گرفتي و دهنت گذاشتي اين يعني اينكه ديگه كم كم مي خواهي وسايل رو بگيري. امروز باهات بازي كردم دستت رو به سمت جغجقه بردي و گرفتي نمي دوني چقدر خوشحال شدم... اي كاش بابات اينجا بود و مي ديد كه پسرش چقدر دوست داشتني تر شده. خدايا به خاطر اين همه محبت و لطفي كه به ما داري شكرت.
31 13

پسر بازيگوش ما

به نام خدا پسرمون الان دوروزه كه ديگه علاوه بر اينكه خوب گوش مي ده سعي مي كنه جواب بده سعي مي كنه حرف بزنه و وقتي خوابش نمياد مي خواد بازي كنه. صبح ساعت 5 بيدار شد بعد از خوردن شير تا 7 بيدار بود و حرف مي زد قربونش برم نمي دونستم چي ميگه هرچي سعي ميكرد بهم بفهمونه بخصوص وقتي موقع حرف زدن به چشمام خيره مي شد و دستش رو حركت مي داد سعي مي كرد درست حرف بزنه نمي تونست اگييييييييييييي اقيييييييييييييييي و خيلي صداهاي ديگه من در مقابل جوابش بغلش كردم و سعي كردم نيازهاي اصلي و ضروريش رو برطرف كنم. پسر دوست داشتني من دوستت داريم
27 13

ماماني و بابايي

پسر عزيزم من و بابايي چه از هم دور باشيم و چه كنار هم باشيم انشالله مثل هميشه و تا ابد قلبمون براي همديگه بتپه... و تو فرزندم ميوه زندگي ما انشالله هميشه خوشبخت و سالم باشي. ...
23 13

حسادت مادرانه

پسرم امروز توي بغلم بودي كه خاله هاله ازت خواست بري بغلش براي بغل كردن با تمنا دست و پاهات رو تكون دادي و رفتي بغلش و اما تا من ازت خواستم هيچ تلاشي نكردي بغلم بياي... و حالا آروم كنار خاله هاله خوابيدي. اگه دخترخاله ها بودن اونا هم حسادت مي كردن و نمي زاشتن مامانشون كنارت بخوابه... نفسم دوستت داريم. ...
23 13

استراحت هاي ماماني

مهدي عزيزم بعد از عمل وقتي به خونه اومدم تا الان 4 روز مي گذره و به اميد خدا داري كم كم بزرگ مي شي. از اينكه موقع ناز دادن ها مي خندي از اينكه وقتي مي خواهي بغل كسي بري دست و پاهات رو تكون مي دي از اينكه موقع شيرخواستن مي گي م (باصداي فتحه) از اينكه بلدي چه جوري خودتو لوس كني از اينكه خدا رو شكر گردن گرفتي و ديگه اونقدر نمي خواد مراقب گردنت باشم از اينكه به حرفها توجه مي كني و براي جواب دادن تلاش مي كني حرف بزني؛ پسرم فهميدم كه داري بزرگ مي شي. خدارو از ته قلبم شكر مي كنم كه وجود تو رو به من و بابايي هديه كرد. انشالله هميشه كنار ما به سلامت زندگي كني.
23 13

دوشنبه 17تير ماه 92

به نام خدا پسرعزيزم 16 تير ماماني براي بستري شدن به بيمارستان مراجعه كرد. بابايي هم صبح دوشنبه رسيد و كارهاي بستري شدن ماماني تا ظهر ادامه پيدا كرد و ماماني بستري شد. قرار شد آقاي دكتر سعيدي روز سه شنبه مامان رو عمل كنه چون مامان سنگ كيسه صفرا داشت. بالاخره مامان عمل كرد و چهار شنبه هم از بيمارستان آريا مرخص شد. ولي نمي دوني توي اين مدت دوري تو از من چقدر براي ماماني سخت و دشوار بود. عزيزم خيلي دلم برات تنگ شده بود. بابايي هم روز پنج شنبه ازمون خداحافظي كرد و به شيراز برگشت چقدر دلمون براش تنگ شده...
23 13

دو ماه و 11 روز (اولين مسافرت)

روز دوشنبه بليط داشتيم كه به شمال بيايم بالاخره بعد از يكسال خانوادمو بخصوص خاله هاله و عمو محمد و مهرآرا و مهرآسا كوچولو رو ميديدم خيلي خوشحال شدم. صبحش به دكتر برديمت دكتر مهرزاد باقري دكترته. گفت وقتي سه ماهت تموم شد مسافرت مي توني بري و اينكه با هرچي مي توني مسافرت كني به جز هواپيما. از اونجا كه رشت قطار نداره مجبور شديم با اتوبوس بيايم. ساعت دو بليط داشتيم با اينكه خيلي سفر خسته كننده اي بود اما خداروشكر توي ماشين اصلا اذيت نكردي. خداروشكر به سلامتي رسيديم خونه و همه به نوبت بغلت كردن بخصوص خاله هاله كه نديده بودتت خيلي زياد بغلت كرد و نازت مي داد. همه از ديدن ما خوشحال بودن و ما از همشون خوشحال تر... خداجوون شكرت. ...
14 13

به نام خدا

عشق مامانی سلام الان 22 هفته و 6 روزته ولی چرا تکون نمی خوری؟ تا کی می خواهی مامان رو نگران کنی؟
17 13
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد